آخرین اخبار

30. بهمن 1393 - 22:27   |   کد مطلب: 417
امروز دیگر كسي نمی تواند با حس ناسیونالیستی و به اصطلاح روشنفکری، ما و برادران ما را فریب دهد، ما می جنگیم، تا وحدت، عدالت و مکتب اسلام در سراسر جهان پرچم عدلش حکم فرما شود، ما از حسین (ع)و یارانش آموختيم که می گفت زیر بار ظلم نمی روم. (هیهات منه ذله)

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی کهگیلویه، بسيجي شهید قاسم آفریدون، نام پدر : ابوالحسن آفریدون، نام مادر: گلاب خانم عزیزی، یگان اعزام کننده : بسیج، تاریخ تولد :1334 ، محل شهادت منطقه عملیاتی جنوب، محل تولد: روستای ده گروه از توابع بخش دیشموک، تاریخ شهادت: 31/02/1360 و دارای سه برادر و سه خواهر بود.

 

بسیجی شهید قاسم آفریدون: 

 

کارمند دانشگاه شهید چمران(جندی شاپور)کارمند کتابخانه دانشگاه بود در حال حاضر کتابخانه دانشگاه شهید به اسم شهید می باشد.

عضو انجمن اسلامی استان خوزستان بود.

همراه با شهید چمران در سازماندهی و آموزش  نیروی بسیج فعالیت می کرد.

ایشان متاهل بود ولی فرزندی نداشت .

آرامگاه ایشان هم اکنون در قطعه 3 بهشت آباد خوزستان واقع است.

 

ایام نورآفرین گذشت:

شهید قاسم آفریدون در سال 1334 در روستای ده گروه در خانواده ای مستضعف و متدین پا به عرصه ی حیات نهاد . شهید دوران کودکی و نوجوانی خود را در روستای خود سپری نمود.در سال 1356 خدمت مقدس سربازی خود را به پایان رساند.ولی با احساس مسئولیتی که داشت بعد از پیروزی انقلاب در میادین جنگ حق علیه باطل شرکت نموده و سرانجام بعد از حدود یکماه در منطقه ی عملیاتی (جنوب) به درجه ی رفیع شهادت نایل آمدند.

ورودش به باغستانهای همیشه شاداب بهشت مبارکباد.

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

متن وصیت نامه برادر بسیجی شهید قاسم آفریدون

لئن قتلتم لا لی الله اومتم لمغفرته من الله و رحمه خیرها

اگر کشته شدید در راه خدا  یا مردید هرآینه آمرزشی از خدا و رحمتی بهتر است.

 

خدایا زمانی ما بپذیر که رضایت تو را به جای آورده باشم.خدایا تورا سپاس می گویم نه به دلیل اینکه تو قدرت داری. زیرا قدرتها آنچنان زیاد است که من و منها را خرد کرده اندکه قدرت زور در خدمت ظالم بود و بلکه تورا سپاس می گویم که بر جای مطلقی، خدایا قبل از شهادت شکر می گویم زیرا می دانم به آرزوی خود که همان شهادت است می رسم، پیام من به دوسانم این است که برادر ایمانی ات را دوست بدار اما حق را عزیزتر . به پدر و مادرم پیام که اولین شب شادی کنند، مبادا گریه کنند بگذارید روحم آرام باشد، به خانم وصیت می کنم که تو قول دادی زینب گونه زندگی کنی مبادا عهد شکنی کنی که مورد ماخذه قرار گیرید.

 

 سلام مرا ای کودکان و ای جوانان پذیرید، ای فرزندان انقلاب و ای پدر انقلاب امام خمینی درود بر شما، ای امت مسلمان به شما وصیت می کنم که تنها خط امام خط شما خط امام خمینی است. شاید بدانید که اصیل ترین خط اسلامی خط امام است،شما بدانید اسلام نه مکتب طهارت و نجاست هست بلکه مکتب سعادت و خوشبختی بشر است ، مکتب رهایی از قید اله هاست شاید بدانید که زندگی وقتی شیرین است که همه اش زجر،درد، شکنجه، تلاش و کوشش باشد، انسانی که دارای این نشانه است زنده است ، هدفش الله است، زندگی خوردن و خوابیدن نیست ، شما ای انحرافیون حیف است خودتان را نفی کنید و در ردیف حیوان بی شعور و بی قانون و درنده جا بزنید شما باید نمایندگان الله باشید

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

«ولا تقولوابقتل فی سبیل الله اموت بل احیاء ولکن لاتشعرون»

«گوشه ای از زندگی نامه و خاطرات برادر شهید قاسم آفریدون فرزند برومند اسلام از خاک

با غیرت کهگیلویه و بویر احمد – به قلم خود شهید »

به نام الله

سالها بود که در دهکده ای دور دست ، در پشت کوههای بلند ، وقتی به خانه برمی گشتم با تعداد کمی گوسفند که یک دنیا به آنها علاقه داشتم و هر یک را با نامی صدا می کردم ، بعد از اینکه مادر مهربانم از صبح تا شام کار ، کوشش و تلاش می کرد و پدرم دو چندان مادرم در این زحمت بود همه جمع می شدیم و مختصر غذایی نه آنقدر که بتواند تامین کننده باشد بلکه آن قدر که تسلی کننده باشد می خوردیم ، گزارش کارها به همدیگر چقدر زجر آور بود کسی که احساس مسئولیت نمی کرد.

 

پدرم ، روایتها و حدیثهایی شنیده از دیگران ، برایمان نقل می کرد . یادم هست از – ابراهیم خلیل الله می گفت ، که چه طور اسماعیل را به قربانگاه برده و در راه الله ، حق قربانی کند  باور کردنی نبود ، یک روز سرتپه ای نشسته بودم گوسفندها همه به چریدن مشغول ، چقدر از بودن سبزی ها و گیاهان کوهی و قدرتی که آنها را روئیده متعجب و لذت می بردم ، احساس می کردم همه نعمت هایی که برای گوسفندان فراهم هستند ، برای من هستند ، آخه من مسئول بودم که شکم گوسفندها را سیر کنم تا پیش پدر و مادر سربلند باشم ، به اطراف خود نگاه کردم ، عظمت ها ، و ...... می دیدم ناگهان گفته های پدرم را به یاد آوردم ، وقتی به خانه برگشتم چیزی نگفتم ، از شب های گذشته زودتر خوابیدم ، البته نه به خواب ، به فکر فرو رفتم ، دلم می خواست در آن سیاهی شب ستاره ها را نگاه کنم  و بر این پدیده عظیم بیشتر بیندیشم ، و با حالتی دیگر به سراغ رختخوابم ، همان نمد کهنه و مقدار کاهی که در کیسه ، مادرم به جای متکا درست کرده بود ، دراز  کشیدم  ، بعد از چند ساعت مجدداً بیرون آمدم و با نگاه به – آسمان نظمی را مشاهده کردم که در بین ستارگان بود ، آخه من احساس لمس کردن آنها را نمی کردم بلکه با اندیشه به آنها خیره می شدم ، نمی دانستم حاکم این قوانین چه کسی است ، خیلی ناراحت شدم که چرا پدرم برایم روایت نکرد، در این صورت بسیار متاثر شدم ، آن شب ساعتی بیش خواب نرفتم اما در این یک ساعت خواب دیدم ، خیلی خوابها دیدم ، اتفاقاً صبح همه را با چشم می دیدم .

 

شب وقتی گزارش کارم را به پدرم می دادم ، گفتم پدر ، اما نه به زبان تحصیل کرده فارسی ، همان زبان عامیانه و محلی (بو دلت ايخوي مونه قربوني كني؟! )، دلت می خواهد مثل ابراهیم مرا قربانی کنی!؟

 

گفت : ابراهیم گوسفند نداشت ، گفتم اگه گوسفند نداشتی ! گفت آری! اما ماموریت ندارم . آخه پدر ، هر کس شهید شود گواهی می دهد و گواهیش قبول است من هم دلم می خواست گواه باشیم ، شهادت بدهم که چه جنایتهایی رخ می دهد بخصوص از جناحهای خان ها ، کد خداها ، گله دارهای بزرگ ، همان هایی که از فلان طایفه اند یا خان ها و به اصطلاح شخصیت بالاتری دارند ، حتی نمی توانم قبل از آنها گوسفندانم را آب بدهم ، همان هایی که بهترین گوسفند دوستم را به عنوان باج و خراج می بردند ، و من می ترسیدم که کسی سراغ من می آید ، بگویم که پا برهنه ها چه خارهایی در پاهایشان ، در کف پینه بسته دستهای خشکیده شان فرو می رود ، بگویم که پدر و مادر بچه های کوچک را مکش ، که بچه های کوچک از گرسنگی بمیرند .

 

پدرم از کربلا برایم گفت چقدر خوشحال شدم که ما هم می توانیم بر علیه اینان قیام کنیم ، آری می توانیم ، چند سال است که هر ناله بلند می شد می دویدم که انتقام بگیرم یا ، اصلاح کنم ، هر چه می توانم اما ناله ها همه نبودند ، بعضی ناله ها برای فریب من بود و ...... بعضی برای لذت بیشتر ، ولی من برای ضعف آن دوستم نالیدم که بهترین گوسفندش را به عنوان خراج گرفته اند ، همین دو سال پیش بود که فرصت  نصیبم شد ، از پدر و مادرم اجازه شهادت گرفتم ، آنها بعد از گریه و زاری چقدر صبورانه مرا اجازه داداند و مرا توصیه نمودند .

 

مادر سالخورده ام پاک و بی ریاح ، نه پاکی که این پزشکان توصیه می کنند ، که او همه اش توی خاک ها و خارها کار می کرد ،برای شوهرش که خدا راضی باشد ، پدرم می گفت دلم می خواهد یکبار دیگه ببینمت اما آنجایی که خودم می خواهم ، اما امروز من آگاهانه به جنگ می روم تا با نیروهای جهان خوار ، همان شیطان بزرگ و شیاطین کوچکش ، بجنگم من بر عکس آنها ،می دانم آنها چه کسی هستند و چه می خواهند اما آنهایی که روبه رویم نشسته اند نمی دانم من چه می خواهم ،شاید بعضی از آنها هم می دانند حتماً !! می دانند ، من می جنگم آگاهانه می جنگم ، نه در راه سرزمینم که سرزمین من در هر جایی است ، که بردگان بوده اند یعنی در همه عالم ، در همه جا در هیچ جا بلکه در راه عقیده ام که تنها الله است تا شاید بتوانم گواهی دهم و به خدا نزدیک گردم .

 

و اما امروز دیگر  كسي نمی تواند با حس ناسیونالیستی و به اصطلاح روشنفکری ، ما و برادران ما را فریب دهد ، ما می جنگیم ، تا وحدت ، عدالت و مکتب اسلام در سراسر جهان پرچم عدلش حکم فرما شود ، ما از حسین (ع)و یارانش آموختيم که می گفت: زیر بار ظلم نمی روم. هیهات منه ذله.

 

اما وصیتم به آنهایی که مرا با خود دارند این است که جسدم را به زادگاهم (دیشموک) کهگیلویه دفن نمایند تا دیگر برادرانم زیر بار ظلم و ستم نروند ، و بدانند در اسلام مظلوم شدن محکوم است .

 

                                                                  وسلام علی من تبع الهدا

 

                                                                                            1359/7/1 قاسم آفریدون

 

 

 

 

خاطراتي از زندگي شهيد قاسم آفريدون از زبان پدر ايشان:

قاسم در سال 1334 متولد گردید که بعد از گذشت چند سال از عمر پر برکتش او را پیش ملای لری بردم که روزانه کلاس می رفت  یک هفته که گذشت روزی پسرم پیشم آمد و گفت پدر، داستانی از پیامبر برایم تعریف کن، من گفته بودم پسرم ، پدرت که بی سواد است و چیزی نمی داند ،باز او اسرار نمود، من داستان حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل را برایش گفتم که بهتر است آن را از وصیت نامه شهید بنویسم.

 

و بعد از گذشت دو سال کم کم شنیده بودیم معلم آمد و مدرسه باز شد، شادی نمودیم و پسرم را به دیشموک آوردم و نزد جمعه فرزند ملا محمد(پیلسم)برایش منزل گرفتم که اولین سال رادر دیشموک با موفقیت گذراند.(یادم نرود زمانی که ملابود آب کلگ (ساخته از بلوط)رامی گرفتیم وآن رامی جوشاندم ،مرکب می ساختیم وبا آن مرکب می نوشتند،امابعدازآمدن معلم ،معلمان قلم باخود می آوردند،اما به مقدارخیلی کم ،که یک قلم برای ماهها بود)دومین سال مدرسه ای با یک کلاس درروستای ده نوبازشد که قاسم رابه ده نوبردم وخانه الهمت برای اومنزل گرفتم .

 

باچه زحمتها وزجرها پول دفتروقلمی ،که بسیارهم کمیاب بود،برایش تهیه می نمودم.سومین سال مدرسه اش رادر درغک گذراند،درخانه فقیری متولدشدم وخودهم بسیارفقیربودم ،چه وقتها بود که آرزو داشتم پیراهن نویی به تن خود و فرزندانم کنم اما دستم خالی بود.

 

یادم هست وقتی قاسم دردرغک مشغول تحصیل بود قلم نداشت و من پولی برای گرفتن قلم نداشتم و پسرم تنها با پای پیاده از راه پر پیچ کوهستان به لنده (خانه پدر بزرگ مادریش) رفت و قلمی تهیه نمود و پیاده از آنجا برگشت.

 

سال چهارم تحصیلات پسرم را در لنده گذراند و بعد از آن سالهای دیگر را تا دیپلم در رامهرمز و اهواز گذراند. بعد از دیپلم به خدمت مقدس سربازی رفت که مدتی از خدمتش را در تهران و باقی آن را در خوزستان (اهواز) گذراند. بعد از اتمام خدمتش به سراغ کتابهایش رفت که نتیجه آن موفقیتش در کنکور بود او از زبده ترین دانش آموزان منطقه ما بود و در اولین مرحله در دانشگاه شهید چمران اهواز(تربیت معلم) قبول شد و بعد از فارغ التحصیلی از عشقی که به کتاب و کتابخوانی داشت مسئولیت کتابخانه دانشگاه را به ایشان دادند. اوایل طلوع خورشید انقلاب بود، پسرم در تبلیغات اسلام نقش عمده ای داشت و حتی تابستانها که دانشگاه تعطیل بود برای کار به بندرها می رفت همانجا برای اسلام تبلیغ می نمود. سپس در اهواز جهت خواستگاری برای قاسم به خانه حاج سیف الله تیموری رفتیم. دختر نجیبی داشت و نامش مهین بود او جواب مثبت داد و ما جهت تدارکات به دهات آمدیم، ناگفته نماند جشن عروسی اش بسیار ساده بود و اصل آن را خود و رفقایش ترتیب داده بودند بعد از عروسی ، در اوایل جنگ، او عاشقانه پیش من آمد و در میان گریه های بی تاب خود از من خواست تا رضایت بدهم به جبهه برود و من هم به فریاد اشکانم رضایت خود را دادم و او از همان اوایل مسئولیت یکی از ستادهای جنگ را در اهواز به عهده گرفت.

 

سال 1360 بود، من به اهواز رفتم تا سری به بچه هام بزنم. ابتدا طبق قولی که از پیش بهم داده بود به مسجد صاحب الزمان رفتم و منتظر ماندم، ناگهان پسرم از درب مسجد وارد شد و خوشحال پیش من آمد و گفت پدرجان، خدا راشکر که آمدی ، می خواهم آخرین خداحافظی را را بگیرم،در میان همین گپ و گٌپ ها بودیم که نیروهای بعثی فلکه کمپلو را به آتش کشاندند، پسرم خداحافظی کرد و رفت ... و مدتی بعد بیمار شدم جهت معالجه به بهبهان رفتم و به پسرم قاسم تلفن زدم و گفتم حالم خوب نیست. گفت: فردا میام بهبهان و تو را جهت درمان به شیراز می برم.

 

نقل خاطراتي از زبان همسر شهید قاسم آفريدون در مورد ايشان : طبق قولی که به پدرش داده بود قرار بود صبح به بهبهان برویم. قاسم را دیدم ناراحت به اتاق رفت و لحظه ای فکر نمود پیشم آمد ، گفت: من می روم تا ستاد نزد بچه ها از من دفتری خواست که به او دادم وصیتی کوتاه نوشته بود، گفتن: قول دادیم امروز به بهبهان برویم. گفت خداکریم، من می روم تا ستاد، شاید دیگر بر نگردم و همان رفتنش بود که بود.

 

به نقل از پدر شهید: هنوز در بهبهان بستری بودم که عده ای از آشنایان آمدند جهت ملاقات ، خبر شهادت فرزندم را به من  دادند. ما به اهواز آمدیم و به سردخانه رفتم و در میان اشکهای افتخار بر جسد خون آلود پسرم بوسه زدم. برایم سخت بود اما او را به اسلام هدیه داده بودم.و در همان اهواز در بهشت آباد به خاک سپردیم. 

 

منابع: کتاب زندگینامه و وصیت نامه حاج ابوالحسن آفریدون پدر شهید، سالکان راه عشق

 

با تشکر از خانواده های شهید قاسم آفریدون، شهید علی فتح رفتاری و بنیاد شهید و امور ایثارگران کهگیلویه که در کامل کردن این گزارش ما را همکاری کردند.

 

 

انتهای پیام:و/آ/9660

 

گزارش و عکس: پایگاه خبری تحلیلی کهگیلویه

دیدگاه شما

http://khabarlendeh.ir/
http://sobhezagros.ir/
آفتاب جنوب
پایگاه اطلاع رسانی شهرستان چرام
خبر دیشموک